نماز وحشت :

نوشته ای که تقدیم می گردد خاطرات 9 روز دستگیری و زندانی من بود توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران در ارتباط با مفقودی شهید آقای عاقلی رهبر حزب جنبش اسلامی افغانستان . یک حادثه ای درد ناک . حادثه غیر منتظره ... که اینک بعد از گذشت  حد اقل 33 سال از آن حادثه روایت روز شمار که بر من گذشت را شرح می دهم :

حادثه ای پر از درد و رنج بود . حادثه غیر منتظره . حادثه  المناک که روح پدر مظلومم مرحوم ....  را سخت تکان داد . ماجرا از این قرار بود که شهید عاقلی رهبر حزب جنبش اسلامی افغانستان در شهر مشهد ایران متآسفانه توسط باند خطرناک مهدی هاشمی بدون موجب و دلیل اختطاف شد که سر انجام خبر مرگ آن رهبر فرزانه رابعد از سالها در کتاب خاطرات محمد ری شهری وزیر اطلا عات ایران خواندم . مهدی هاشمی مسول واحد های سازمان های رهایی بخش جهان اسلام بود . داماد آیت الله حسین علی منتظری قایم مقام آیت الله خمینی . مهدی هاشمی به نهضت های رهایی بخش جهان کمک می کرد و تماس مستقیم با آنها داشت . اما اینکه چرا مرحوم عاقلی را شهید نمود هنوز هم در پیش من این سوال حل نشده است که چرا شخصیت بزرگ مردم ما توسط ایرانیها به شهادت رسید وهیچ کس دنبال این قضیه را نگرفت و در مورد شهادت آن بزرگ مرد تاریخ , هزاره ها اقامه دعوا ننمود . شهادت مرحوم عاقلی توسط مهدی هاشمی رازی پنهانی بود که هیچ کس و هیج افغانی نمی توا نست به زبان آورد که عاقلی را مهدی هاشمی کشته است تاانیکه بعد ها وزیر اطلاعات ایران محمد ری شهری در خاطرات خویش این قضیه را افشا نمود که مرحوم عاقلی توسط مهدی هاشمی به شهادت رسیده است

کسانی که از ا ین ماجرا خبر دارند به خصوص طلبه های مشهد و دوستانم این نبشته را دنبال خواهند کردآنها این نوشته را باور خواهند کرد .

ماجرا از این قرار است که در مدرسه دینی که من زندگی می کردم طلبه ها صبح از خواب بلند می شدند همگی دنبال درس و بحث خودشان می رفتند و از صبح تا شب تمام طلبه ها درس می خواندند ...من کوچکترین عضوطلبه های دینی بودم  تمام اطلبه های دینی به من ا حترام داشتند ومرادوست داشتند .چندین سال می شد که در مدرسه دینی درس می خواندم پدرم نیز سرپرست من بود با پدرم در یک اطاق بود م . آن  مدرسه مدرسه عباسقلی خان بود که یکی از مدارس بسیار کهنه و قدیمی مشهد بود . نزدیک حرم امام رضا (ع ) سرک آن جمع و جوش بود .نزدیک زیارت پیر پالان دوز . سرک شهید نواب صفوی ..

من دراین مورد سخت متآثر و متآسفم با وصفی که من در آن سالها بسیار خردسال بودم و صنف 7 مکتب بودم اما کشیده شدن پای من در آن ماجرا مرا سخت تکانداد وروحم را جریحه دار ساخت . من عاقلی را نمی شناختم و نه در حدی بودم که می فهمیدم که حزب چیست و کار سیاسی چی است ؟ مصروف درس و تحصیل حوزوی و مکتب خویش بودم روزها در حوزه دینی  درس می خواندم واز روی شب مکتب شبانه ایرانیها می رفتم. من هیچ درک نمی توانستم که چرا مرا ایرانیها دستگیر نموده است وگناه من چیست؟

این یک رازی بود که سالها روح وروان مرا رنج می داد که چرا قربانی توطئه ودسیسه دیگران شدم . عاقلی کی بود ؟ به من چی ربطی داشت ؟ چرا مرا در جمع افزودند ؟

اینها سئوالاتی است که سالها در ذهنم بود ....باید به این سئوالات پاسخ داده شود ...

اصل ماجرا :

در سپیده دمان یکی از روزهای بهاری سال 1364وقتی من از خواب بلند شدم  نماز  خوانده بود م .برای خواندن درسهای مکتب و مدرسه دینی به پشت بام مدرسه رفته بود م .درسهای خود را می خواند م که یکی ازطلبه ها مرا صدا نمودکه کسی شمارا کار دارد ....

وقتی به اتاق آمدم دیدم که یک جوان ایرانی کت وشلوار شخصی در دهن دروازه اتاقم منتظر من است . بسیار تعجب کردم که چی گب باشد . با آن شخصی ایرانی احوال پرسی نمودم و گفتم بفرمایید چی امر و خدمت ؟ آن شخص از من سوال نمود :  .... فلانی شما استی گفتم : بلی من هستم . سوال نمود : پیام و کما لی را می شنا سی ؟ گفتم : بلی از دوستانم است . اتاقشان آن طرف است . از من سید مرتضوی را سوال نمود که می شناسی ؟گفتم : از کجا است ؟ جواب داده نتوانست . گفت از افغانستان است . گفتم از کجای افغانستان است ؟ گفت  : سمت شما ل افغانستان . گفتم سمت شمال کلان جای است از کجای شمال است .دره صوف .بلخاب وسنگچارک .گفت از دره صوف است . گفتم : مرتضوی زیاد است . کدام مرتضوی ؟ گفت از دره صوف است .فهمیدم که زیاد معلوما ت ندارد اما من از نقشه وسوالات آن جوانک ایرانی چیزی نفمیدم .به من گفت چند سوال شرعی از شما دارم .من زیاد مغرور شدم که آه خدایی من از من هم سوال دینی می نمایند زیاد خوش شدم گفتم خوبه در خدمت هستم .

درحالیکه سخت دست و پاچه شده بودم من به آن برادر ایرانی گفتم : مرتضوی را می شناسم . اما از عواقب قضیه خبر نداشتم که چه خواهد شد ؟

آن جوان ایرانی از من خواهش نمود که به سوالاتش جواب دهم .اما زود از من سوال نمود که فلان روز با آقای نجفی خانه سید مرتضوی چکار داشتی که رفته بودی ؟

من در  جوابش گفتم که راهنمای سید نجفی بودم .ایشان از قم آمده بود خانه سید مرتضوی را بلد نبودمن همراهشان رفتم .

با آن جوانک همراه شدم .دم راه پله منزل دوم یک بار بذهنم رسید که بگویم بام مدرسه جای خوبی است هرسئوال داشته باشی من جواب می دهم اما باز با خود گفتم خیر است هر جای که باشه مشکلی نیست ...

از مدرسه خارج شد به طرف حرم امام رضا ر وان شد ..سابق دور حرم دیوار بلند بود گفتم شاید دور وبر دیوار سئوال نماید اما اینکه مرا انتخاب نموده بود و از من سوال شرعی می کرد سخت خوشحال بودم . به دیوارحرم رسیدم نزدیک دیوار به من گفت که موتر منتظر است بچه ها درون موتراست ....یک مقدار پریشان شدم اماباز به روی نیاوردم به موتر سوارشدم .موترحرکت نمود . طرف حرم دور زد به طرف فلکه آب با سرعت می رفت اما من انگار نه انگار هنوز درخواب بودم نزدیک فلکه ضد جاده سنتو رسید ور خطا شدم  شروع کردم به داد وفریاد و اعتراض اما ا عتراض بی فایده بود ...ناگهان تفنگچه را از بغلش کشید و گفت برو عقب ماشین ( موتر )...